مسلمانان غم من رو ببینین

صدرالله خان آمد خواستگاری من

مسکین(عباس) در خانه اش تار دارد

صدر الله خان اما بسیار ثروتمند است

 

روزی که فاطمه رو حنا می بستن

من از پشت پنجره تماشا میکردم

فاطمه با مادرش دعوا می کرد

چرا ای مادر ما رو سوزوندی

 

مگر من اطلس دیبا نبودم؟

مگر من دختر بابا نبودم؟

مرا همسر یک پیرمرد کردن

مگر من لیاقت پسر جوون رو نداشتم؟

 

نذاشتن که من یار جوون داشته باشم

نذاشتن که من سر و سامون بگیرم

خدایا دلم پر از درد و رنجه

ببینید که روزگار با من چه کرده

 

مگر من آهوی صحرا نبودم

مگر من مثل صدف دریا نبودم

من رو همسر یک پیرمرد کردن

مگر من لیاقت یک پسر جوون رو نداشتم؟

 

کالسکه عروس را تزیین کردن

توی کالسکه فاطمه نشسته

ای کاروان صبر کن یک لحظه

تا یک بار عباس مسکین من رو ببینه